یادداشتی به بهانه درگذشت استاد معتمدنژاد؛

۱۶ آذر ۱۳۹۵ | ۰۳:۳۰ کد : ۱۹۷۳
تعداد بازدید:۴۲۱
سه سال از یتیم شدن خانواده ارتباطات گذشت
یادداشتی به بهانه درگذشت استاد معتمدنژاد؛

ویکی پدیا نوشته کاظم معتمدنژاد (اردیبهشت ۱۳۱۳ در مود – ۱۴ آذر ۱۳۹۲ در تهران) روزنامه‌نگار و حقوق‌دان ایرانی بود. معتمدنژاد به دلیل نقشی که در تدریس آکادمیک علوم ارتباطات و روزنامه‌نگاری در ایران داشت به «پدر علم ارتباطات ایران» شهرت یافته بود.

ایوب قادری-عطنا؛ متاسفم که جمله‌ام را با فعل منفی آغاز می‌کنم اما، صرف مشهور بودن به معنای بزرگ بودن نیست. تاریخی که آموزش و  پرورش رسمی به ما داده، پر است از مردان مشهور، اسم‌هایی که درباره شهرت‌ آن‌ها اتفاق نظر وجود دارد اما تردید اصلی بر سر بزرگ بودن یا نبودن‌شان هنوز باقی است.

چه چیز مردان بزرگ را می‌سازد؟ تاریخ پر است از اسم شاهان و مبارزان و شاعران و فعالان سیاسی، ادبی، فرهنگی و اجتماعی. از کدام اسم‌ها به نیکی یاد می‌شود؟ من می‌گویم آنکه ماجراجوتر است، آنکه شاعرتر است، آنکه زندگی را فهمیده و خطر زندگی کردن را، خطر درست زندگی کردن را به جان خریده…آنکه اهل زندگی است و از زندگی نمی‌ ترسد.

معتمدنژاد از این دست آدم‌هاست، کسی که بزرگ بود نه مشهور، و همیشه هستند کسانی که به غلط یا درست با دامن زدن بر سنگ «شهرت صرف»، می‌خواهند او را در زمره افراد مشهور درآورند که فقط مشهور باشد! نه بزرگ.

قطعا استاد مثل همه نقاط ضعف و قوتی داشته، اما کیست که نداند چه قدر یک انسان می‌تواند با پارسایی و شکیبایی راه را از بی‌راه تشخیص داده و زبان گویای اندیشه‌ها و کتاب‌هایش باشد. آنکه دانسته اگر مسیر، پرپیچ و خم  و «صعب» است،  (درست‌تر بگویم  از ابتدای تاریخ، ما دیر رسیده‌ایم و آنچه بود مسیری پر پیچ و خم و صعب بود که برای‌مان ساخته بودند)، حال آنکه کسی چون استاد دانسته اگر مسیر پرپیچ و خم  و «صعب» است، نه از راه باید ترسید، نه بیهوده دنبال راه گشت، نه از هزاران راه انگشتی رفت و سست‌قدم شد. بلکه او خود راهی ساخت و تا قله پیش رفت.

استاد سنگلاخ‌های جهل و عصبیت و کوته‌فکری را دانه دانه کنار زد و راهی ساخت که امروز رهروان زیادی دارد، هرچند در هر مسیری، رهروان هم‌قدم نیستند و یکی تند یا یکی کج می‌رود، اما کسان زیادی‌اند که استوار و بی غلط راه درست را ادامه‌ می‌دهند، اینان که درس استاد را به جان دل آموخته‌اند و برای ما دیررسیدگانِ به کاروان‌پیوسته، همین که راهی هست، همین که «راه رفتنی» هست، دلیل محکمی است که از آن نیک‌مرد علوم انسانی به بزرگی یاد کنیم.

از خودگشتگی توام با غرور و عزت نفس شاخصه استاد است. استادی ثابت قدم و خطرپذیر. از آن آدم‌ها که زمین، که انسان، که مدنیت به آنها مدیون است، از آنها که بزرگ‌فانوس ره‌نگهدار را به دست دارد و نه سایه‌اش منتی بر مریدان می‌گذارد و نه فانوس را به زیر عبای منیت پنهان می‌کند، آیا این جز بزرگ‌منشی، عزت نفس و از خودگذشتگی است؟

یادم هست استادی می‌گفت سال‌های آخر با «استاد» خوب تا نکردند، استادی که در تمامی تاریخ معاصر کم دلش را نشکسته بودند. حالا سه سال از قهر همیشگی‌اش با مردمان نمک‌ناشناس این شهر می‌گذرد. مردمی که به حق زنده‌کش و مرده پرورند!

حالا که راه هست و راهرو هست، راهبر نیست و درد این فانوس بزرگ به فانوس‌های نسل اولی که خانواده کنونی ارتباطات را تشکیل می‌دهند رسیده، آنچه مانده اولین رهروان این مسیر پر پیچ و خم است، با فانوس‌های کوچک اما نورانی.

و هنوز کلمه نور است و هنوز نور در شرق است و ما که نسل خرامان این راهیم روزی خود قاصد نور می‌شویم. باشد که چنین باشد.

اگر استاد زنده بود و سعادت هم‌نشینی می‌یافتیم به او می‌گفتیم؛

«ارغوان!

 

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد…»


نظر شما :